سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دوست خوب من

امروز شنبه است . یه شنبه کاروی وزندگی که هنوز در ابتداشیم . اگه خدا بخواهد هفته خوبی می شه ان شاءاله.

پنجشنبه چه بارونی می بارید . وای خدای بزرگ ممنونم به خاطر لطفت به خاطر این همه نعمت که از بندگان شاکر خودت دریغ نکردی . توی این هوا چقدر آروم می گیرم انگار داروی آرام بخش من رو بهم رسوندن. ولی این بار خیلی خسته و با کوله باری از چراهای زیاد وسایلم رو از میز محل کارم جمع وجور کردم و شرکت را  ترک کردم. تا خونه داشتم فکر می کردم که چرا چرا چرا.... 

مگه من چی گفتم که تااین حد باید عصبی می شد و داد می کشید؟

 من به خاطر کار خودش باهاش تماس گرفته بودم. شب بدی بود ولی به خاطر مامان مجبور بودم غم و ناراحتی را از چهره ی خودم دور کنم تا آن بیشتر از این هم نگران نشه. شب را به هر حال  به صبح رسوندم. تا حوالی بعد از ظهر داشتم به این مساله و مسائل مشابهی که بعضی وقتها باهاش برخورد می کردم فکر می کردم. اما هیچ دلیلی واسه رفتار روز پنج شنبه پیدا نکردم. نا خو دآگاه پا شدم و بهش زنگ زدم و علت را بدون هیچ مقدمه چینی پرسیدم. آن گفت که اصلا حواسش نبوده چون خیلی درگیری ذهنی داره و حواسش این روزها اصلا جمع نیست. بهش گفتم پاشو  ما داریم میریم باغ واسه افطار تو هم بیا اما گفت شما برین اگه بتونم می ام. . گفت الان تو فکر من بوده که بهش زنگ زدم. نمیدونستم باید چی بگم اما میدونم که آن یه دل داره مثل دریا آبی و پاک درست یکم یا نه زیاد و زود از کوره در می آید اما اونم مثل همه ی انسانهای خوب یه آدم دوست داشتنی و مهربونه . آنقد رکه اگه کسی بخواد آنرا ناراحت کنه قبل از هر چیزی خودش ناراحت میشه. به هر حال ما رفتیم و آن تو تنهاییش به غصه هاش فکر می کرد و من توی آن لحظه ها خدا خدا می کردم ما هر چه زودتر آن مکان زیبا و دوست داشتنی را ترک کنیم . سردی هوا را بهانه کردم و مامان از آن آقایی که سفارشها را تحویل می گرفت  خواست که سفارش ما را زودتر بیارن .  فقط توی این مدت داشتم  به حرفهای بعد از ظهرش که در حال تر کردن اینجاست و ان  هم اینقد نا گهانی فکر می کردم. یعنی چی شده؟؟؟؟

 

 نمی دونم اما هر روز که می گذره نگراتیم درموردش و کارهاش و تصمیم هاش بیشتر میشه. تو راه برگشت بود که تماس گرفت و با هم در مورد مسائل زیادی که در اطراف هممون وجود داره صحبت کردیم. من بهش گفتم که تو واسه خودت زندگی نمی کنی یعنی نمی توتی که بکنی تو عادت دادی همه را که مال آنها باشی و خیلی چیزها را واسه بودن و زیستن آنها هموار کنی اما مگم خوب یه چیزی شده که فقط خدای بزرگ میدونه و خودش و بس. از همین جا بهش میگم دوست خوب من تو تنها مال خودت نیستی فقط هم واسه خودت نمی تونی زندگی کنی . روزی تو خودت درس محبت می دادی و نفر اول آن کلاسها بودی پس حالا نمی تونی زود جا بزنی باید زندگی کنی و به دیگران یاد بدی که زندگی چیه ؟‏بهشون بگی که بازی نیست . پس تو باید باشی.

 

 

 

 

 

 

 

 


» نظر